خبرگزاری فارس:صاحب این قلم جزئی از آن کاروان معنوی به شمار میرفت که دیدههای خود را به قلم قاصر و ناچیز خود در قالب سفر نگاشتهای به مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس بر کاغذ جاری کرده است اما حقیقتا هیچ قلمی را گنجایش آن نیست تا دلاوریهای نسلی را به کاغذ آورد….
جمعی از خبرنگاران و نویسندگان دفاع مقدس به میزبانی مجمع خبرنگاران و نویسندگان مطبوعاتی دفاع مقدس سفر سه روزهای را به مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس آغاز کردند. پیش از این اما قرار بود این سفر اواخر سال ۸۴ انجام شود، لیکن به دلیل مشغله زیاد مدعوین خبرنگار و شاید مسائلی دیگر این سفر به تعویق افتاد. البته بهانه اصلی این سفر را شاید بتوان برگزاری نشست مجمع خبرنگاران و نویسندگان مطبوعاتی دفاع مقدس با اعضاء خود با عنوان راهکارها و چشمانداز آینده فعالیت مجمع در اهواز عنوان کرد. ولی این کاروان را بایستی هجرتی کوتاه به سرزمین نور(راهیان نور) عنوان کرد که مسافران آن نویسندگان و خبرنگاران عرصه دفاع مقدس بودند. آنچه پیش روست صرفا تعدادی واژه محدود از ظرف واژگانی محدودتر است که نگارنده سعی دارد از زاویه قلم خود آنچه در این دو روز برای اول بار دیده و شنیده به مخاطب خود منتقل کند.
از دهلاویه آغاز شد
نقطه شروع بازدید کاروان هجرت نور خبرنگاران و نویسندگان مطبوعاتی دفاع مقدس دهلاویه بود. نامی آشنا بر تارک جنگ تحمیلی ۸ ساله عراق علیه ایران. روستایی که اکنون شهرتش همتراز عزیزی است که روح از کالبدش در آن جا جدا شد. دهلاویه هیچگاه دهلاویه نمیشد اگر چمران بر آن پا نمیگذاشت و اگر دلاور مردانی در خاک آن نمیآرمیدند و اگر او چشم داشت و گوشی و ذرهای قدرت تکلم، امروز که بر آن قدم میگذاشتیم از چمران میگفت و مناجاتش با معبودش هنگام شهادت و شاید بسیاری اسرار دیگر هویدا میساخت. قطعا اگر دهلاویه ذرهای قدرت تکلم میداشت بر ایمان میگفت که مصطفی چمران چگونه هنگام شهادت از او عذرخواهی کرد که با قدمهایش بر او سنگینی میکند، میگفت که چمران چگونه از پاهایش خداحافظی کرد، از اجزای بدنش هم همینطور و خاضعانه از آنها خواست که هنگام شهادت تقلا نکنند تا او پیش خدایش شرمنده نشود. اگر دهلاویه، سوسنگرد، بستان و هویزه زبانی برای گفتن داشتند از رشادت، ایثار و مظلومیت چمران و همرزمانش میگفتند و از ددمنشی صدامیان افلقی. افسوس که اینگونه نیست. صدای راهنمای موزه شهید چمران در گوش میپیچید، در محل شهادت این سردار آسمانی. نگاهم به چهارچوبی پنجره مانند است که محل شهادت دکتر است. راهنما از نحوه شهادت چمران میگوید و در آخر سخنش دقایقی از فیلمی به مناسبت شهادت چمران پخش میشود. بالای بنای یادبود مصطفی چمران قرار میگیریم. روبرو دشت آزادگان است. شهر بستان پیش روست. دشت آزادگان را که نیک بنگری جابهجا سنگرها و خاکریزها با اندکی تغییر هنوز سرپا ایستادهاند. البته خاکریز محل شهادت دکتر را هنوز میتوان پای بنای یادبودش دید. انگار نه انگار که ۲۰ سال از عمر این خاکریز میگذرد. سکوت دشت بیش از آنچه تصورش کنی غمناک است. گاه پرواز مرغکی سکوت را میشکند و دوباره تو را با دشت و فریاد سکوت آن تنها میگذارد. راهنمای موزه با شوقی وصف نشدنی از بازدید فرمانده کل قوا از دهلاویه برای اولین بار در فروردین امسال برایمان گفت. میگوید منطقه پس از ورود ایشان آرام گرفت و سیر کاروانها هم بسیار زیاد شده است. او از رفع همه ناراحتیهایش میگوید و اینکه هنگام استقبال از ایشان قبائل عرب دشت آزادگان را سیاهپوش کرده بودند. یادم رفت از احوالات این دیدار بیشتر از او سوال کنم. کمبود وقت آزارم میدهد. کاروان بنای یادبود و موزه دکتر را ترک میکند. همیشه آخرین نفرم. با خود میگویم بیانصافی است هزار کیلومتر بکوبی و بیایی و ۲۰ دقیقه بمانی. چه شود، باید رفت. آخرین عکس را از مزار شهدای گمنام بنای یادبود دکتر میگیرم و … تا کسی دشت آزادگان را ندیده باشد نمیتواند تصور کند چگونه باید از وجب به وجب این دشت دفاع کرد. تا کیلومترها هیچ مانع و جان پناهی دیده نمیشود، مگر سنگرها و خاکریزهای ساخته دست بشر. اینجاست که آدمی به وسعت حماسه خلق شده توسط رزمندگان ایرانی در آزادسازی این مناطق پی میبرد. اگر راست قامت بایستی تا دور دستها قابل رویتی. نمیتوان حتی تصور کرد چگونه وجب به وجب این دشت از وجود صدامیان بعثی پاک شد. تردید ندارم که نمیتوانم مظلومیتها و رشادتهای رزمندگان ایرانی را حتی در ذهنم بگنجانم و تصور کنم. مسیر حرکت کاروان منطقه عملیاتی طریقالقدس و به سمت بستان و هویزه است. سردار غیاثی راد گاهی با اشاره به دور دستها توضیحاتی می دهد از عملیاتهای انجام شده و مناطق اشغالی زمان جنگ. به بستان میرسیم. توقفی در شهرنخواهیم داشت. از بستان تنها عبور میکنیم. لازم نیست توقفی در شهر داشته باشیم تا پی به محرومیت مردمان این دیار ببریم. جای جای خیابانهای آن نام شهدا را یدک میکشد. اکثر مردان و زنان پوشش مخصوص عربی بر تن دارند. مردان را میبینی که زیر سایه نخلها آرمیده و مشغول گپ و گفتوگو هستند. وجود عنصری خارجی (اتوبوس حامل کاروان) نظرها را به خود جلب میکند. دریغ از یک ساختمان بلند مرتبه. مغازهها در منتهای سادگی. زنانی را میبینی که با گاری مشغول فروش مرغ و خروس هستند. دخترکان و پسران شادی کنان در دنیای خود، کیف بر پشت به سوی خانه روانند. در شهر نشانهای از تجمل به معنای رایج آن نمیبینی. این سوال در ذهن نضج میگیرد که آیا فقط بستان جنگ زده چنین است یا شهرهای دیگری که در صف مقدم جنگ تحمیلی بودند نیز چنیناند؟ و آیا اینکه سهم اینان از جنگ، فقط جنگ بود و جنگ زدگی و خیابانهایی مملو از اسامی شهیدانشان؟ یا نه، مسئولان انشاء الله لطف و کرم خود را بالاخره روزی روانه این مناطق کرده و از بودجه خدادادی این خطه هم چیز اندکی روانه این دیار خواهند کرد. بستان را به چشم بر هم زدنی پشت سر میگذاریم. پل سابله و رودخانه سابله پیش روی ماست. سابله یکی از انشعابهای فرعی کرخه است (شاخه عبید) که به هورالعظیم میریزد. راهنما در محل پل از نبردهای سختی در محل پل برایمان میگوید. که یک هفته تمام این پل بین رزمندگان ایرانی و بعثیون افلقی دست به دست میشد. تا اینکه به امام ماوقع را میرسانند و ایشان هم این پل را فتح الفتوح نامیدند. او از رشادتهای نیروهای ایرانی و به خصوص بسیجیان برای فتح این پل و پیش روی به سمت شهر بستان در عملیات طریق القدس (۸ آذر ۶۰) خاطرهها گفت. از بخشدار و شهردار منصوبی صدام دیوانه در بستان گفت که قصد داشت ایران را اسکندروار فتح کند! ولی نمیدانست که اسکندر و خان مغول گرچه توانستند طی مدتهای دراز و ماهها و سالها ایران و خاک آن را فتح کنند ولی طوی نکشید که در ایرانیان حل شدند. باری، پل سابله را به مقصد هویزه و محل شهادت سید حسین علمالهدی و یاران با وفا و مظلومش ترک میکنیم. روز اول سفر (پنجشنبه) رو به پایان است که به یادمان شهدای هویزه و مزار بیش از ۶۰ شهید مظلوم این دیار میرسیم. نماز مغرب به جماعت برپا شد. هر کسی بنا به فراخور احوالات درونیاش گوشهای کز کرده؛ یا بالای مزار شهیدی نشسته و فاتحه میخواند. یا گریه میکند برای شهدای مظلوم این دیار یا برای خودش. خدا میداند. اما در این میان مزار شهدای گمنام طرفدار بیشتری دارد. نمیدانم؛ شاید مظلومیت انسانی گمنام را فریاد میزند که در دی ماه ۵۹ ، مظلومانه تا آخرین گلوله از سوسنگرد دفاع کرد و سرانجام زیر تانکهای بعثیون به دیدار معبودش شتافت. شاید از این روست که دلهای آگاه بسیاری هنوز هم خود را و حیات خود را و کامیابیهای زندگی مادی خود را وامدار این انسان گمنام میداند. نمیدانم؛ شاید دلتنگیهای زندگی مادی ماست که با دیدن مزار شهیدی گمنام گریه امانمان نمی دهد و یاهای دیگر… با خود فکر میکنم تا دریابم چگونه است این نقطه بیآب و علف و دور از آبادیهای خوزستان چه دارد که این جماعت را به سوی خود کشانده است. زمان محدود است دوربین به دوش، قلم و دفتر یادداشت بردست نکاتی ضبط میشود که قابل بیان در این سطور نیست. بانگ رحیل زده میشود و روان به سمت اتوبوس و گلایه از کمبود وقت. مقصد بعدی محل اقامات در دهکده (کمپ) است. البته در این روز(روز که چه عرض شود ساعت ۱۰/۳۰ شب) مجمع خبرنگاران و نویسندگان مطبوعاتی دفاع مقدس در اهواز حول موضوع چشم انداز آینده جمع با حضور اعضاء برگزار شد.
قصه فاو، شلمچه، بام خرمشهر !
دومین روز سفر، کاروان صبح جمعه به مقصد منطقه عملیاتی والفجر ۸ (فتح فاو) آغاز میشود. مسیر حرکت از اهواز به سمت آبادان است. جاده اهواز- آبادان و به خصوص شرق کارون محل شهادت بسیاری از رزمندگان ایرانی در عملیات شکستن حصر آبادان است. تا جایی که به گفته سردار غیاثیراد بعد از جنگ پیکر شهدای بسیاری در منطقه شرق کارون کشف شد. به سه راهی شادگان میرسیم. سمت راست دارخوین و مارد قرار دارد و سمت چپ شادگان. راهنما توضیح میدهد که اولین پیروزی نظامی رزمندگان ایرانی بعد از عزل بنیصدر در منطقه دارخوین به دست آمد. رمز عملیات هم این بود: فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا. از وضعیت نظامی منطقه که بگذریم، وصف خصوصیات جغرافیایی و مردمان ساکن در آن خالی از لطف نیست. قسمت اعظم زمینهای خوزستان و به طور کلی جنوب کشور مسطح و دشت مانند است. پستی و بلندی در آن کمتر یافت میشود. به این مجموعه هم اگر نوع خاک این سرزمین را اضافه کنی که به سختی آبهای سطحی را جذب خود میکند، هنگام بارندگیهای شدید با دریاچه هایی به وسعت کیلومترها ولی با عمق چند وجب مواجه میشوی که البته عمری کوتاه و چند هفتهای دارند. از این دریاچههای فصلی در اطراف جاده آبادان – خرمشهر زیاد یافت میشود. البته هر چه به جاده اروند کنار نزدیک می شویم نخلستانها قامت خود را به رخ بینندگان میکشند. اگر در دشت چشم بدوانی نخلهای بیسر و سوخته را میبینی که هنوز هم پس از ۲۰ سال یادآور نبردهای سنگین در این منطقهاند. نخلستانها کم کم انبوهتر میشوند. تا جایی که کم کم به لب اروند میرسیم. نخل این درخت قامت استوار جایگاه خاصی در ادبیات دفاع مقدس ما به خود اختصاص داده است. نه از آن رو که قامت استوارش حتی نخلهای سوخته نشان از استواری سروقامتان رزمنده ایرانی دارد؛ بلکه شاید از آن رو که تک تک این موجودات سبز خاطراتی در تنه و دل خود دارند تلخ و شیرین. از سالهای دور و زمانی که چکمه صدامیان را بر خاک خود حس کردهاند. درون این نخلستانهاکه قدم بگذاری بیاختیار نوعی رها شدگی حسی میکنی. نوعی آرامش را در سایه این درخت حس میکنی. در اوج گرما اگر در این دیار قدم بگذاری به غیر از سایه نخل جان پناه دیگری نمییابی. آنگاه است که به سخاوت او پی میبری که سایهاش را نثار تو میکند. به این سخاوت میتوانی صدای سکوت نخل را هم بیفزایی که تا دوردستها شنیده میشود. به راستی رها شدن حتی اندک زمانی از زندگی مادی گاه چه زیبا مینماید. فاصله خانهها از هم زیاد است. در مسیر اروند کنار دوباره نخلهای سر جدا را فراوان میبینی. در این میان نوجوانان و جوانانی را میبینی مشغول موتورسواری. عدهای دیگر هم سرکوچهها ایستاده و نظارهگر خلایقاند. به عبارت دیگر اوقات بیکاری خود را سپری میکنند و یا شاید کارشان این باشد! خدا میداند. خانوادهای جلوی منزل خود نشسته. دوباره بو، طعم و رنگ فقر و محرومیت از این دیار مشامها و چشمها را می نوازد. لولههای قطور انتقال نفت و گاز را که میبینی بیشتر در ذوقت میزند که چرا؟ دشت خوزستان تمامی ندارد و البته اکثر آن هم بیحاصل و بایر. همراهی میگوید وسعت زمین های قابل کشت نیشکر در خوزستان سه برابر زمین های کوباست. جالب اینکه تولید شکر و فروش آن یکی از منابع اصلی درآمد کوباست. بایدبه کاسترو آفرین گفت. در حالی که مردمان خوزستان جنگ زده را پس از گذر ۲۰سال از پایان جنگ در پایین ترین حد معیشت می بینی. بی اختیار نوک پیکان سوال به سمت دولتمردان می چرخد که چرا؟ به منطقه عملیاتی والفجر۸ نزدیک می شویم. نشانههایی آشنا می بینیم: سنگرها، خاکریزها، نخل های سر جدا و علمکهای هشدار میدان مین. نهرهای منشعب شده از اروند کم کم پدیدار می شوند. این نهرها با جذر و مد اروند پروخالی میشوند. به گونهای که در بعضی نقاط ارتفاع مد آب به ۹ متر می رسد و در اکثر نقاط ۳ تا ۴ متر است. به منطقه عملیاتی والفجر ۸ می رسیم. یادمان شهدای گمنام فتح فاو خودنمایی می کند. شبه جزیره فاو هم از این سوی مرز خودنمایی می کند. توگویی دوباره انتظار ورود رزمندگان را میکشد. قصه فاو را فقط آنان می دانند که در زمستان ۶۴ به آن دیار سفر کردند و با تن و روح زخمی بازگشتند. در حالی که تکهای از وجودشان را در آن دیار باقی گذاشتند. فکر نکنم این باقی ماندهها بتواند آن طور که میخواهند بتوانند دیدهها و آنچه لمس کردهاند را با زبان بیان کنند. فاوی که درست چند ماه پیش از والفجر۸ ، کارشناسان خارجی امکان ورود هیچ جنبدهای را به آنجا نفی میکردند. ولی ایرانیان این کار را کردند. چنانچه بیشتر از آن در فتح خرمشهر و مهران این کار را کردند و صدام عهدشکن به عهد خود وفا نکرد و کلید بصره را به ایرانیان هبه نکرد؟! (صدام گفته بود ایرانیان اگر بتوانند فاو، خرمشهر و مهران را بازپس گیرد کلید بصره را به ایرانیان خواهد داد). درباره اهمیت حماسه فاو میتوان گفت که در اکثر آکادمی های نظامی جهان عملیات والفجر۸ تحت عنوان عملیات عبور هنوز مورد تحلیل و بررسی نظامیان قرار می گیرد. کاری که ایرانیان و به خصوص خط شکنان لشکر ۲۵ کربلا و غواصان دلیر آن افتخار ثبت آن را به نام خود و ایرانیان حک کردند. فاو شاید اکنون سرپاست که وجب به وجبش اسراری در خود نهفته دارد از آنچه که در سالیان دور بر او گذشت. البته مثل او، سرزمین های دیگری را هم می توان آدرس داد: فکه، طلاییه، شلمچه و… شاید هم این سرزمین ها پابرجایند تا قدمهای آدمیانی چون ما به آنها برسد و به آنچه که بر آنان گذشت بیندیشندو لاغیر. به آنچه که به آنها به ارث رسیده و باید پاسشان داشت. اروند خروشان را می نگرم و سوار برکشتی نیروی دریایی سپاه رهسپار منطقه آبی عملیات والفجر۸ می شویم. اروند هنوز هم پیکر پاک فرزندان ایران را در پناه خود گرفته و هر از گاهی تعدادیشان را باز پس میدهد. شاید فکر میکند او بهتر می تواند یاد آنها را پاس بدارد و یا شاید به آنها نیاز دارد. باخود فکر می کنم چگونه توانستند عرض هزار متری این رودخانه وحشی و عمیق را بدون هیچ پلی طی کنند. آن هم ۲۵۰۰ غواص خط شکن. صدای راهنما در گوش میپیچد. از خاطرات فاو می گوید و اسیری که پس از ۴ ماه به دست نیروهای ایرانی افتاد. با شوقی زائدالوصف از به اهتزاز درآمدن پرچم ثامن الائمه در ۲۱ بهمن ۶۴ توسط سردار قربانی فرمانده لشکر ۲۵ کربلابرفراز مسجد فاو می گوید. هنوز روی اروندیم. هرکس بنا به فراخور احوالات درونیاش به گوشه ای پناه برده. عده ای گوش به سخنان راهنما سپردهاند. عدهای به اروندزل زده اند و عده ای هم…. راهنما گفت عراق ۶۵ هزار اصله نخل را نابود کرد تا ساحل فاو را پوشش دفاعی دهد. از پل معروف بعثت گفت. از فعالیت اطلاعاتی یک ساله ایران در این عملیات گفت تا آنجا که تعداد خودروها و نفرات ارتش عراق را کاملا می دانستند تا جایی که اعجاب همگان را برانگیخت و این شبهه را نفی کرد که ایرانیان از جنگ کلاسیک و منظم بی بهره اند. از پلهای فجر و شناور و ابداعات مهندسی رزمی ایران گفت که اعجاب برانگیز است. پرسشی از شرایط پسدهی فاو به عراق به میان آمد. راهنما به شرایط سیاسی و نظامی اشاره می کند که یکی از شرایط اجرای قعطنامه ۵۹۸ بازگشت به پشت مرزهای بین المللی بود. البته باید دخالت مستقیم آمریکا پس از فتح فاو و تهدید بصره از جانب ایران را هم مورد توجه قرار داد. تا جایی که پس از فتح فاو سیر تسلیحات غربی و شرقی رو به عراق فزونی یافت و این چراغ سبز به عراق داده شد که با هر سلاح متعارف و غیرمتعارف به هر نقطه از ایران حمله کند. او گفت که فاو در نهایت به عراق در فروردین ۶۷ پس داده شد. (۳ماه قبل از پذیرفتن قطعنامه ۵۹۸) اقامت ما هم در اروند و منطقه عملیاتی والفجر ۸ به ساعتی نمیکشد. نماز ظهر کنار مزار شهدای گمنام والفجر۸ اقامه شد و حرکت به سمت خرمشهر. نخلستان های باشکوه، نهرهای فرعی اروند، نخل های سرجدا و سوخته و البته شعارهای انقلابی که گاهی در فواصل نامعین دیده می شود چشم انداز طبیعی منطقه را تشکیل می دهد. بعد ازظهر روز دوم (جمعه) بازدیدی داریم از شرکت مهندسی سازه های دریایی که در خرمشهر مستقر است. فعالیت اصلی این شرکت مهندسی وابسته به وزارت نفت، ساخت وبهره برداری سکوهای متحرک حفاری نفت(پالایشی و زیست) است. این شرکت هم اکنون کار ساخت سکوی نفتی پروسس (پالایش) و زیست را به سفارش شرکت نفت فلات قاره طراحی و ساخت آن را به پایان رسانده و تا پایان ماه آینده در منطقه نفی بهرگان واقع در خلیج فارس (نزدیک بوشهر) نصب و مورد بهرهبرداری قرار خواهد داد. مهندس عملیاتی این پروژه از عمر ۵۵ ساله سکوی قبلی خبر می دهد که توسط انگلیسیها ساخته شده است و هم اکنون ۷هزار بشکه نفت به صورت روزانه از آن استحصال می شود. که با راه اندازی سکوی ساخت ایران این ظرفیت به ۶۰هزاربشکه در روز افزایش خواهد یافت. او از رکورد ایران در ساخت این سکوها در منطقه خبر می دهد. او همچنین از پروژه دیگر در دست ساخت این شرکت با عنوان پروژه پارس جنوبی (فازهای ۹ و ۱۰) خبر می دهد که مراحل اولیه تولیدآن آغاز شده و ظرفیت تولید آن دو میلیون فوت مکعب گاز و میعانات گازی در روز است. سپس روانه بالاترین نقطه سکوی زیست می شویم. به قول مهنس عملیات بلندی این ساختمان ۵طبقه ۳۵متر است که فعلا بلندترین سازه مشرف به خرمشهر است. او اصطلاح بام خرمشهر را به کار می برد. برفراز بلندترین سازه خرمشهر قرار میگیریم. جزیره ام الرصاص عراق به خوبی روبرویمان قرار دارد. اروند هم درست از کنار این شرکت عبور می کند. نهر فعلیه هم کنار آن قرار دارد. باخود می گویم آیا آن طرف مرز و در عراق هم چنین پیشرفتهایی دیده می شود؟ با قاطعیت و اندکی غرور ایرانی به خود می گویم نه! این شاید از برکات غیبی جنگ تحمیلی ما باشد. مهندس ادامه داد: ما الان در هند پروژه گرفتیم و در این راه رقبای بزرگی از آمریکا را پشت سر گذاشتیم. در قطر پروژه داریم. سنگاپور و مالزی هم در حال گرفتن پروژه هستیم. علاوه بر این بیخ گوش آمریکا در خلیج مکزیک هم برنده مناقصه ساخت سکوهای نفتی شده ایم. سوالات خبرنگاران از مهندس آغاز می شود. او از تواناییهایی بالقوه ایران در زمینه ساخت سکوهای متحرک نفتی و شناورها می گوید که در این زمینه مساحت ۷۰هکتاری این شرکت و مجموعههای آن نشان دهنده عزم جدی در انجام این کار است. از بالای بام خرمشهر تأسیسات نفتی بصره نمایان است. مقصد بعدی موزه خرمشهر است. سرنوشت این محل هم به نوبه خود جالب توجه است. اول بار انگلیسی ها نزدیک به ۶۰سال پیش این بنای دو طبقه را برای دفتر استقرار شرکت نفت خود قرار دادند. پس از انقلاب هم این بنا به شرکت نفت تعلق داشت تا شروع جنگ و در نهایت اشغال خرمشهر در ۴ آبان ۵۹ که این بنا به دلایل سوق الجیشی و اشراف به پل معروف خرمشهر به ستاد فرماندهی ارتش بعث عراق تبدیل شد. در نهایت پس از ۵۷۵ روز اشغال خرمشهر نهایتا آزادشد و این مکان امروز به موزه دفاع مقدس خرمشهر تبدیل شده است. موزه در وهله اول کامل مینماید. از شناسنامه بنا گرفته تا شناسنامه فرهنگی و تاریخی خرمشهر را میتوان دید. حتی از سالیان قبل از انقلاب هم میتوان عکسهایی بر دیوار دید. اما عمده اقلام نمایشگاهی موزه دفاع مقدس خرمشهر عکسها و یادگارهای جنگ است. عکسهایی از شهدای خرمشهر و جنگ تحمیلی دیوارها را تزیین کرده است. ماکتهای عملیات، وسایل شخصی شهدای سرافراز جنگ تحمیلی و حتی وسایل شخصی اشغالگران مزدور به نمایش در آمده است. قسمتهایی از دیوارهای موزه مرمت شده و جای گلولههای بی شمار را به یادگار گذاشته است. جالب است بر روی قسمتهایی از دیوارهای موزه که با شیشه مورد محافظت قرار گرفته، دست نوشتههای بعثیون را میبینی. هرکدام چیزی نوشتهاند. اما از همه جالبتر این گفته صدام افلقی نمایان است که:”جئنا لنبقا” یعنی آمدهایم که بمانیم. بی اختیار لبخندی بر صورتم ظاهر می شود که عجب آدم احمقی بود این صدام. الان کجاست که ببیند که مانده است و که رفته است. ما یا او؟! نمایش ادوات و انواع سلاحهای بعثیون هم قسمت دیگری از این موزه را به خود اختصاص داده است. موزه جالب توجهی است. جای آن در شهرهای دیگر و از جمله تهران خالی است. البته شاید جالب توجه بودن موزه اصالت و ارژینال بودن اقلام نمایشگاهی و اسناد و ابزارها است. چه حتی دیوارهای زخمی و نوشتههای روی دیوار خود از صدها فیلم و پوستر گویاتر است. موزه را به قصد شلمچه ترک میکنیم. خرمشهر را تا شلمچه ساعتی بیش نیست. اندکی بیش از غروب به شلمچه می رسیم. بیشتر مسیر خرمشهر تا شلمچه هنوز پاکسازی نشده و در مسیر پلاکاردهای هشدار میدان مین به چشم میخورد. فراز سیمهای خاردار را که نیک بنگری سنگرهای قدیمی و خاکریزهایی را که چیزی از آنها باقی نمانده و ادوات زرهی منهدم شده خودنمایی می کند. کم کم مرز شلمچه و منطقه عملیاتی کربلای ۵ نمایان میشود. تانکها و ادوات زرهی سپاه پاسداران در اولین خاکریز و در آشیانههایشان آرمیدهاند تا وظیفه مرزبانی از این سرزمین مقدس را به خوبی به انجام رسانند. اگر اولین خاکریز را سپری کنی و بر فرازش بایستی، منطقه عملیاتی شلمچه را می بینی. نهرها و هورها هنوز پر آبند و موانع خورشیدی، سیم خاردارهای چندلایه و مینهای آبی هنوز هم پابرجا. البته قسمتی دیگر از منطقه عملیاتی درون خاک عراق است ولی اینجا هم شلمچه است. بعد از این نهر استحکامات و سنگرها ادامه دارد تا برسیم به یادواره شهدای گمنام شلمچه و حسینیه. بعد از حسینیه هم ایستگاه دیدهبانی است. صد متر جلوتر پرچم ایران و عراق به فاصله اندکی به اهتزار در آمده است و نقطه صفر مرز. جمعیت هر یک به گوشهای رواناند. عدهای کتاب دعا همراه دارند، عدهای مشغول ضبط تصویر و یا عکساند. عدهای هم از برجک دیدهبانی بالا میروند تا شاید وسعت بیشتری از دشت شلمچه را نظارهگر باشند و یا شاید دنبال چیز خاصی میگردند. که نمییابند. همه شلمچه این است. دشتی بایر و تعدادی خاکریز و سنگرهای مخروبه، نهری و میدانهای مین و ادوات زرهی منهدم شده و مشتی خاک. شلمچه سرزمینی بود معمولی، حتی معمولیتر از خیلی مکانها. ولی امروز کمتر کسی است که به نوعی تقدس این سرزمین پی نبرده باشد. به راستی اگر شلمچه تقدس نداشت چرا بیش از ۶۰ هزار نامه که محور اصلی اکثر آنان شفاعت، طلب بخشش و عفو از سوی بندگان زمینی به درگاه پروردگار عالمیان است به این مکان آورده میشود؟ آن هم این نقطه دور افتاده و بیآب و علف. و چرا شهدای اینجا را و به خصوص شهدای گمنامش را واسطه شفاعت بین خود و خدایشان قرار میدهند؟ به راستی اگر هزاران ملائکه مامورند که تا قیام قیامت بر آستان متبرک حسین بن علی (ع) بگریند، آیا میتوان امید داشت در شلمچه هم ملائک مقرب خداوند را دید؟ گرچه اینجا حسینی مدفون نیست ولی فرزندان او را میتوان در گوشه گوشه این سرزمین خفته در خاک و لب تشنه دید. چرا که نه ! چرا که نه! وقتی که پیکر شهید مهدی امینی عزیز را مییابند در حالی که قمقمه آبش پس از ۲۰ سال از شهادتش و مدفون شدنش زیر خروارها خاک هنوز پر آب است. پشت پیراهنش هم نوشته آب بر ما حرام است، رویش هم به سوی کربلاست. چرا که نه. اینجا هم کربلای ایران است. قصه شلمچه را باید نوشت. نوشت که چگونه سالهای سال تا دی ماه ۶۵ این سرزمین مدام دست ایران و عراق دست به دست میشد. استحکامات دفاعی عراق هم آنقدر قوی بود که جانفشانی رزمندگان ایرانی هنوز هم نتوانسته بود از این نقطه بر خاک عراق رخنه کنند. تا اینکه دی ۶۵فرا رسید و کربلای ۵. البته مظلومیت شهدای شلمچه تنها به زمستان ۶۵ محدود نیست. قبل تر از آن و از ابتدای جنگ این سرزمین قتلگاه فرزندان ایران بوده است. گویی که این سرزمین با نینوا عهدی ناگسستی بسته است. غروب است و صدای حیوانات و پرندگان از دور دست دشت شلمچه را جلوهای زیبا بخشیده است و البته غمناک. اگر اندکی قدرت تخیل ذهنی داشته باشی و به سالیان دور نقبی بزنی، سالیانی که حتی شاید وجود نداشتی و یا پشت میز دبستان نشسته بودی، میبینی رزمندگان ایرانی را مجروح و دردناک، بیمهمات و لب تشنه در محاصره کوفیان زمانه. آنگاه عوعوی سگان و غروب دشت شلمچه برایت معنایی خاص خواهد داشت. تصویر ماه بر نهر پر آب و ساکن برایت تداعی کننده شبهای تشنه نینواست. آنگاه که حسین (ع) را لب تشنه سر بریدند. اغراق نیست اگر بگوییم فرزندان معنوی او را سالیان بعد در شلمچه با سرب داغ از پای در آوردند. با این تفاوت که حسین را یاری کنندهای نبود ولی فرزندان شلمچه را ملتی بود و کشوری و امام امتی. چه امروز هم یادشان را در یاد دارند و حتی آنان را واسطه شفاعت بین خود و پروردگارشان میکنند. بانگ اذان است و غروب شلمچه. به راستی غروب شلمچه زیباست و خونین. اگر همهمه جمعیت نباشد بهتر میتوانی از خلوت بین خود و خدایت و شهدای دشت شلمچه لذت ببری. از جمعت اگر دور شوی، صدای سکوت دشت را میشنوی و گاهی صدای موتور مرزبانی را که طول نقطه صفر مرزی را بارها میپیماید. داخل حسینیه شلمچه نماز جماعت برپاست. وسط دو نماز پیشنماز که گویا راهنما و به اصطلاح بلد منطقه است از داستان کشف اجساد شهدا میگوید. بعد از جنگ گویا در این نقطه(اشاره به مکان فعلی یادمان شهدای شلمچه) سربازی صبح علی الطلوع برای برپایی آتش صبحانه در دشت به جستجوی هیزم میرود. به مکان فعلی (حسینیه) که نزدیک میشود با انبوه استخوانها مواجهه میشود: فک، جمجمه و …. یک هفته بعد فرمانده لشکر از اصفهان به تهران میآید و تفحص آغاز میشود. در ابتدا تفحص به سختی و کندی صورت گرفته و بسیاری روی مین رفته و شهید شدند. تفحص بعد از پاکسازی منطقه دوباره آغاز شد. راهنما با اشاره به محل یادمان شهدای شلمچه میگوید: زمانی که مشغول ساختن این یادمان و مجموعه حاضر بودیم قصدمان ساخت یادمانی کوچک در منطقه بود. فکر نمیکردیم روزی شلمچه پذیرای حضور میلیونی مردم باشد. او آنگاه میگوید همه ساختمانها و یادمانها با همت مردم ساخته شده است. تا جایی که از همه نقاط کشور برای دیدن و زیارت شلمچه به این مکان مقدس آمدهاند. او از نامههای انداخته شده در محل یادمان میگوید که تعدادشان بیش از ۵۰ هزار نامه است. بزرگترین آن متعلق به جوانی یزدی و کوچکترین آن به دختری ساکن تهران تعلق دارد که برای یافتن پیکر پدرش به شلمچه آمده بود و چون کاغذی نداشت به ناچار روی دستمال کاغذی دو جمله نوشت: پدر. آمدم شلمچه تو را پیدا کنم، خودم گم شدم. بعد از نماز هر کسی به گوشهای روان است. ولی روی اکثریت به سوی مزار شهدای گمنام شلمچه است که از تفحص در خاک عراق (شلمچه عراق) یافت شدهاند. در ایران ما شهدا ارج و قرب خاصی دارند و شهدای گمنام ارج و قرب خاصتری. نمیدانم چگونه میتوان احوالات درونی آدمی را نسبت به شهیدی گمنام بیان کرد. زبان و عقل آدمی در بعضی موارد از کلام و تعقل باز میماند. یکیاش هم اینجاست. حضور بر مزار شهیدی گمنام حس و حال عجیبی دارد که هر کس بنا به تجربه شخصیاش به آن دست پیدا میکند و قابل انتقال نیست. چه اگر مفاهیم و مسائلی از این است قابل انتقال و بیان بود ستونهای آسمان فرو میریخت. از بودن در شلمچه و حس زیبای آن قوتی میگیری و البته غمی حزن آلود سراغت میآید. قوت از آن رو که میبینی چه تاریخ و پیشینه غنی پشت سرت داری. فرهنگ و تمدنی چند هزار ساله استوار بر یکتاپرستی و دینی آسمانی که فرهنگ چند هزار سالهات را قامتی رعنا بخشید. نسلی را پشت سر میبینی که بعد از هزار سال اجازه نداد یک وجب از سرزمینت فرا چنگ اجنبی بیاید. قوت از آن رو میگیری، هنگامی که میبینی نسل پیش از تو پوزه دشمنی را به خاک مالید که دهها برابر چنگیز و اسکندر و امپراطوران روم سلاح رزم و همت پوشالی داشت تا ایران را به اشغال در آورد. اما این نسل به مانند نسلهای ما قبل خود جاخالی نداد. ایستاد و ایستاده مرد تا امروز ما روی پایمان بایستیم. اما غم از آن رو به سراغم میآید که خود را و احوال خود را مینگرم. آنها اکنون نزد پروردگارشان روزی میخورند و من و ماهای امروز… غم از آن رو که نگران امانت سپرده شده توسط آنان به نسل خود هستم. آنها سرزمینم را برایم حفظ کردند و من باید آن را آباد کنم. بسیار سخت است غم تنهایی. اگر آنان بودند قوت بیشتری داشتیم. غم از آن رو که آنان زیبا رفتند و من نمیدانم آیا خواهم توانست زیبا بروم یا نه؟ شاید آنها از من و ماهای امروز زرنگتر بودند که زودتر متولد شدند، شاید!؟ باری، بانگ رحیل از شلمچه بلند است. درنگ در شلمچه هم به ساعتی نکشید. هرکس توشهای برداشته و برنداشته رهسپار بازگشت است. سوغات من هم از شلمچه یادی است و مشتی خاک. آرزو میکنم دوباره بازگردم. آخرین پیچ سپری میشود. نوشتهای رخ مینماید: شهدا شرمندهایم. دوباره آرزو میکنم کاش میشد حداقل من یکی شرمنده نباشم. اتوبوس به موزه خرمشهر باز میگردد و سپس عازم دهکده محل اقامت میشویم. خرمشهر در شب زیباست و زیباتر از همه کارون . با آنکه در این خطه هم از عمران و آبادانی و اندکی تجمل چیزی ندیم، علیرغم اینکه بودجه این مملکت از این سرزمین تامین میشود ولی این سرزمین را از دلارهای نفتی نصیبی نیست! با این همه ولی صفا و سادگی را میتوان در اینجا دید. فردا شنبه آخرین روز سفراست. صبح شنبه(سومین روز) به قصد زیارت چند شهید گمنام دفاع مقدس که به تازگی کشف شده عازم بنیاد حفظ آثار اهواز میشویم. سپس حرکت به سمت شوشتر و آبشارهای معروف آن. راه دزفول را در پیش میگیریم و پل تاریخی و باستانی شوشتر که البته رو به تخریب است را مینگریم. ظهر را در دزفول سپری کرده و عازم شوش دانیال میشویم. مقبره دانبال نبی را زیارت کرده و عازم کاخ باستانی آپادانا و تپههای تاریخی شوش میشویم. کاخ که چه میشود گفت پایهها و ستونهای آن باقی مانده و نشان از روزهای اقتدار اصحاب این کاخ میدهد. سفر سه روزه که روز آخر آن به قول معروف تفریحی و گردشگری است با حرکت به سمت اندیمشک و ایستگاه قطار آن به پایان راه نزدیک میشود. قطار اهواز – تهران انتظارمان را میکشد تا خرامان خرامان ما را به دل زندگی روزمرهمان در تهران پرتاب کند. نمیدانم سفر آدمی را میسازد یا آدمی است که سفر را میسازد. هر کس هم این سفر کوتاه یا به قول معروف هجرت کوتاه ۳ روزه را با توشهای معنوی به پایان برد. برنده آن نیست که توشه بیشتری برداشته باشد. برنده آن است که توشه هر چند ناچیز خود را چراغ راه خود قرار دهد. شاید مهمترین درس سفر به آدمی این است که روزها یا هفتههایی خود را از احوالات عادی و روزمره خود رهایی بخشد. ذهنش را متوجه عرصههایی کند که تاکنون به آنها نظر نداشت. فرقی نمیکند سفر تفریحی باشد یا گردشگری یا معنوی. در هر صورت آدمی چیزی فرا چنگش میآید. اوست که باید تصمیم بگیرد بعد از ورود به چرخه زندگی روزمرهاش آنها را به کار بندد یا نه. سفر به مناطق عملیاتی دفاع مقدس هم اینگونه است. صرف دیدن مشتی خاک و علامت و سیم خاردار و میدان مین و ادوات جنگی منهدم شده به آدمی چیزی نمیبخشد. مهم معنا و باوری است که مخاطب ایرانی ورای این اشیاء و ابزار به آن معرفت مییابد. هر کس میتواند برایش اسمی بتراشد: مردانگی، ایثار، غیرت، شهادت و بسیاری لغات دیگر. مهم این است که ابتدا به آنچه که سالیان پیش بر این مملکت گذشت معرفت پیدا کنیم به دیدگان باطنمان. سپس آن را برای نسل بعد حفظ کرده، بپرورانیم. وسیله مهم نیست: هنر، ادبیات فیلم و … مهم هدف است که یکی باید باشد. اگر امروز به میراث نیاکان پنج هزار ساله خویش در تخت جمشید، هگمتانه، سیلک و شوش میبالیم، باید و حتما به شلمچه، طلائیه، فکه، اروند و خرمشهر هم ببالیم و حتی بیشتر. زیرا این نسل چیزی فرا چنگش نبود ولی این مملکت را حفظ کرد. ولی پیشینیان اقتداری وصفناشدنی داشتند و آن آثار ماندنی را خلق کردند. از این روست که میراث جنگمان و دفاع به همه معنا مقدسمان را حفظ کرده و میکنیم. آن را از ابتدا برای خودمان و سپس برای آیندگانمان میراثدار خواهیم بود.با تمام قوا و همه وجودمان.
فایل دانلودر
این سایت حاصل ترکیب چند وبگاه مختلفه! سایت گنجینه، خبرینه و ایرونیا با هم ادغام شدن و فایل دانلودر رو تشکیل دادن!
بیش از 16 هزار مطلب تو زمینههای گوناگون و متنوع؛ از سرگرمی و تفریحی بگیرید تا محصولات دانلودشدنی و قالب و افزونه وردپرس و اسکریپت و مطالب آموزشی و...